یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد.
شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند.
یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند،
در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:قابل نداشت...
پاسخ:چشم حتما...
پاسخ:مرسی
تو پروفایلم. من همینجوریشم خوردنی ام چرا بترشم
پاسخ:اره خووووووووو
پاسخ:فدات.... اره میتونی این مطلبو تو وبت بذاری
پاسخ: عجباااااااا بیخی بابا پسره دلش شیکس رف خود کشی کرد.... اره بترش حدا اقل تو رو با لوبیا پلو بشه خورد
اره منو شوور... خخخ حالا یه چیز گفتم من:)
اره منو شوور... خخخ حالا یه چیز گفتم منپاسخ:چرا یه چیز گفتی؟ چرا با احساسات یه جووون بازی میکنی؟ =)))))
که مبادا در صـــــــدایم توقعی باشد
که خاطرت را بیازارد...
پاسخ:....